و هو الذی ینزّل الغیث من بعد ما قنطوا ...
کاکتوس تنها به آسمان چشم دوخت. آسمان آبی کم کم به سرخی می گرایید. دلش گرفته بود. باران می خواست. ریشه هایش چند وقتی بود برای چند قطره آب له له می زدند. نگاهی به شنهای تفتیده بیابان کرد. تلالو نور خورشید درغروب آنها را زیباتر کرده بود. با خود فکر کرد این محرومیت ها زیبایی هایی هم دارد اما این دلیل خوبی برای فراموشی باران نیست. دلش غصه ای داشت به وسعت تمام بیابان.
ستاره ها یکی یکی روشن می شدند و وسعت آسمان را بیشتر و بیشتر می کردند. کاکتوس کم کم به خواب فرو رفت.
نیمه های شب از تشنگی بیدار شد. درمانده شده بود. دست هایش را بالا برد.
- خدای مهربانم باران بفرست. دیگر طاقت این تشنگی را ندارم. به خارهایم نگاه نکن. به بزرگی ات نگاه کن.
چشم به بیکرانگی آسمان دوخت. باد تندی وزیدن گرفت. شن ها محکم به سر و صورت کاکتوس خوردند و تنش زخمی شد و چندتایی از خارهایش کنده شد. از جای زخم ها اشک بود که سرازیر می شد. کاکتوس چشمانش را بست و های های شروع به گریه کرد. کم کم خواب چشمانش ربود...
با نوازش دست های خنکی بیدار شد. باورش نمیشد. مگر می شود کسی کاکتوس را نوازش کند. چشم هایش را باز کرد. باران گرفته بود...
آیه نوشت: وَ هُوَ الَّذی یُنَزِّلُ الغَیثَ مِن بَعدِ ما قَنَطوا وَ یَنشُرُ رَحمَتَهُ (شوری 28)
و اوست خدایی که باران را پس از نومیدی خلق می فرستد و رحمت خود را منتشر می کند.